این هم موتور هوندای هزار
به بچه های سپاه تهران راجع به مهمان نوازی گرمساری ها خیلی گفته بود.چند بار دعوتشان کرد که به منزلشان بیایند? ولی آنها به بهانه این که خیلی گرفتاریم هر بار دعوتشان را رد می کردند.
این بار گفت:‹‹یک موتور هندای بزرگ دارم?می خواهم به جبهه هدیه کنم.دیگه خوب نیست که یک بسیجی موتور هوندای هزار سوار بشه و توی شهر این طرف و اون طرف بره!››
گفتند:‹‹قیمتش چیه؟ چند می ارزه؟››
گفت: ‹‹من نمیخوام بابتش پول بگیرم!وقتی همه دارند به جبهه کمک می کن? من بیام پول بگیرم؟اصلأ درست نیست! ››
خیلی تلاش کردند که حداقل قیمت را به او بپردازند.اما او زیر بار نرفت.قرار گذاشتند که جمعهطوری به فروتن بیاییند که ناهار بخورند و موتور را ببرند.یک وانت تویوتا لندکروز? مقداری پتوی کهنه و طناب و سه نفر سرنشین آمدند.
از طرف آقا رضا مورد استقبال قرار گرفتند.از هر دری صحبت کردند تا ظهر شد. مادر زحمت کشیده بود و ته چیین خوشمزه ای درست کرده بود. ناهار که خوردند آقا رضا غیبش زد. حدود یک ربعی چای خوردند و با پدر و مادرآقا رضا حرف زدند تا پیدایش شد.
گفتند: ‹‹خوب آقا رضا!ما دیگه باید بریم. موتور کجاست؟ ››
گفت: ‹‹من رفته بودم موتور را ببرم کنار ماشین که شما معطل نشین! ››
تشکر و خداحافظی کردند و بلند شدند.پیچ های کوچه باریک خانه آنها را رد کردند?دیدند افسار یک الاغ پیر را به قلاب اتاق تیوتا بسته.
گفت:‹‹اینم موتور هوندای هزار! ››
گفتند : ‹‹آقا رضا این بود موتور هوندای هزار؟››
گفت: ‹‹ تازه این خیلی بهتر از هوندای هزار! ››
خاطره ای از شهید رضا قندالی
خاطره ای از سعید افتاده هر سینی
سه تفنگدار
ایام محرم بودو بچه ها در روز?زمانی را اختصاص داده بودند به عزاداری و سینه زنی. سنگر را سیاه پوش کرده بودند و چراغ ها خاموش بود .
همه داشتند عزاداری می کردند?سعید و دانیال و رسول بلند شدند از سنگر رفتند بیرون؛ دنبال گلاب. هر کدام یک شیشه گرفتند دستشان و آمدند داخل سنگر و شروع به پاشیدن کردند.
سینه زنی تمام شد?چراغ ها را روشن کردند?بچه ها با حیرت به هم نگاه می کردند!دست و بال و لباس همه پر از جوهر سیاه شده بود!؟ بچه ها که یین داشتمد کار سه تفنگدار است?شب هر سه نفر را زیر پتو کردند و حسابی دق و دلی اشان را خالی کردند***
خاطره ای از سعید افتاده هر سینی
سه تفنگدار
ایام محرم بودو بچه ها در روز?زمانی را اختصاص داده بودند به عزاداری و سینه زنی. سنگر را سیاه پوش کرده بودند و چراغ ها خاموش بود .
همه داشتند عزاداری می کردند?سعید و دانیال و رسول بلند شدند از سنگر رفتند بیرون؛ دنبال گلاب. هر کدام یک شیشه گرفتند دستشان و آمدند داخل سنگر و شروع به پاشیدن کردند.
سینه زنی تمام شد?چراغ ها را روشن کردند?بچه ها با حیرت به هم نگاه می کردند!دست و بال و لباس همه پر از جوهر سیاه شده بود!؟ بچه ها که یین داشتمد کار سه تفنگدار است?شب هر سه نفر را زیر پتو کردند و حسابی دق و دلی اشان را خالی کردند***
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
FreeCod Fall Hafez